«معنی فکرهام شروع کرد به دور شدن از من، مثل برگهایی که از درختها در رودخانهها میریزند، من درخت بودم و جهان رودخانه بود.»
بینهایت بلند و به غایت نزدیک / جاناتان سفران فوئر / ترجمه: لیلا نصیریها
«معنی فکرهام شروع کرد به دور شدن از من، مثل برگهایی که از درختها در رودخانهها میریزند، من درخت بودم و جهان رودخانه بود.»
بینهایت بلند و به غایت نزدیک / جاناتان سفران فوئر / ترجمه: لیلا نصیریها
دقیقا یک قرن بعد در دسامبر 1968، آپولو 8 برای سفر به سوی ماه پرتاب شد. در شب کریسمس آنها از سمت پنهان ماه بیرون آمدند و وارد مدار ماه شدند. فضانوردان آپولو اولین انسانهایی بودند که این پدیده را در بدو ظهور میدیدند و باید برایش اسمیدستوپا میکردند: «طلوع زمین». ویلیام اندرس، خلبان سفینه ماهنشین آپولو، با دوربینهاسلبلادی که به شکلی ویژه تعبیه شده بود، توانست عکسی بگیرد از کره زمینی که دو سومش روشن بود و در آسمان شب برمیآمد. عکسهای او زمین را پرنقش و نگار در پوششی از ابری پرپری با گردشهای مداوم بزرگبادها، آبهای آبی سیر و قارههای زنگاری نشان میدهند. سرلشکر اندرس بعدها به یاد میآورد:
«گمانم این طلوع زمین بود که همه ما را عمیقا متأثر کرد... ما داشتیم به سیاره خودمان نگاه میکردیم؛ جایی که تکامل یافته بودیم. زمین ما در مقایسه با سطح ناهموار، نخراشیده، نتراشیده، دربوداغون و حتی حوصلهسربر ماه، کاملا رنگی و قشنگ و لطیف بود. گمانم چیزی که همه ما را تحت تأثیر قرار داد این بود که ما 380000 کیلومتر آمده بودیم که ماه را ببینیم و حالا میدیدیم این زمین است که واقعا ارزش تماشا دارد.»
عکاسی، بالونسواری، عشق و اندوه / جولیان بارنز / ترجمه: عماد مرتضوی
«با هم که بودیم به نظر خیلی هماهنگ میرسیدیم؛ منسجم و یکدل. این هماهنگی را چیزی مخدوش نمیکرد، حتی بعد از ازدواجمان. مثل دو غریبه در یک خانه ماندیم. شبها تخت ما را به هم وصل میکرد و روزها زندگی بین ما فاصله میانداخت. اتفاقی که بعد از ازدواج افتاد این بود که هر دوی ما دیگر احساس نمیکردیم لازم است به هم زنگ بزنیم. یا اینکه حتما باید دربارهی آبوهوا و شلوغی و سختیهای کار با هم حرف بزنیم. مطمئن بودیم که اینها کارهایی از سر سرخوشی و بیکاری است. واقعا لازم نیست. به هم لبخند میزدیم و سریع غذایمان را میخوردیم و خیلی کم پیش میآمد با هم پای یک فیلم بیدار بمانیم.
ما با هم واقعا فرق داشتیم. اما این هماهنگی غبطهبرانگیزمان را مخدوش نمیکرد.»
سیندرلاهای مسقط / هدی حمد / ترجمه: معانی شعبانی
موسیقی بکگراند دیروز و امروزم، پادکست ده قسمتی لورازپامبوده. همینکه اولین قسمتش را گوش دادم، برای افرا فرستادم. چون تمام چیزهایی که از قشنگی و لطافت قلبم را ذوب میکند، من را یاد افرا میاندازد و باید به آنی آن حس ذوب شدن قلب، آن دللرزهی نجیب و غریب را باهاش شریک شوم. بهش گفتم که چقدر این پادکست من را به یاد شبهای وبلاگنویسی میاندازد و او سبحاناللهگویان گفت که حال مشابهی دارد. خدای من. افرا، چرا آدم هزاری هم که فکر میکند از آن فضا، از آن شبهای تا سحر پشت لپتاپ نشستن و یادگار دوست گوش دادن و نوشتن و به عشق فکر کردن و غم را مثل الله همهجا حس کردن و وبلاگ خواندن، بسیار خواندن و پابهپای آدمهایش عاشق شدن، به ضرب و زور هزار نذر و دعا رسیدن، دلشکسته شدن و نهایتا با قلب خونچکان فارغ شدن، عبور کرده، باز یک فایل صوتی چند دقیقهای، تقهای به دریچهی قلبش میکوبد و بلیط فرستکلس به مقصد هندوستان را کف دستش میگذارد؟ چرا اینطوریست؟ چرا هنوز بعد از اینهمه سال و ماه ساکت (و آخ که چقدر این عبارت را آن روزها زیاد استفاده میکردم)، رد ظریف و نازک آن کلمات را روی قلبمان حس میکنیم؟ چه جادویی توی آن صفحات خاکستری بود که هنوز و گمانم تا همیشه گرفتارش شدهایم؟ چند روز پیش که به بهانهی تولد خواهره عکسهای کودکیمان را توی گروه خانوادگی واتساپ میفرستادیم، با خواهرها شروع کردیم به حساب و کتاب اینکه مامان و بابا وقتی همسن و سال ما بودند زندگیشان چه شکلی بوده. مامان توی بیستوسه سالگی بچهی اولش را به دنیا آورده و وقتی همسن حالای من بوده، سه بچهی ده، هشت و شش ساله داشته. من چی افرا؟ من توی بیستوسه سالگی، یک شب که خیال کرده بودم جهان یکجایی میان همان لحظاتی که کسی کیفش را جور غمانگیزی روی شانه انداخته و از کلاس فازی بیرون زده، تمام شده، آن صفحهی خاکستری را به دنیا آوردم که در سوگ از دست دادن جهان بنویسم. غافل از اینکه، همان صفحه بعدها تمام جهانم میشود و من را به تو و به خیلی آدمهای عزیز دیگر وصل میکند. حالا سیوسه سالهام افرا، آرشیو اینوریدر را بالا و پایین میکنم و قد کشیدن این حزن نرم و نازک ده ساله را تماشا میکنم.
پ.ن. در حال و هوای این پستافرا.
فکر کردن به تو چه شکلیست؟ ممم... فکر کردن به تو شبیه آشپزخانه کوچکم است، ساعت ده صبح پنجشنبه اول اسفند، وقتی که حسابی برق انداختهامش و از بوی قورمهسبزی روی شعله ملایم اجاق مست شدهام. فکر کردن به تو، دستمال ارغوانی نمداریست که روی برگهای پوتوس میکشم و به سبزی براقشان خیره میشوم. فکر کردن به تو، رد عطر گرم و تازه نان توی آسانسور است که از مسافر قبلی جا مانده. لرزش دست چهاردهسالگیام است وقت یواشکی و ناشیانه کشیدن رژ روی لبها، هوس بوسه از معشوقی که نیست... فکر کردن به تو، کلیک کردن روی درفتفولدر است، تماس انگشت اشاره با کلید بکاسپیس. قصه ظهر جمعه است، دراز کشیده تویهال، کنار خواهرها، دیوانهوار خندیدن به ترک روی دیوار. فکر کردن به تو هزار باره شنیدن اود تو سیمپلیسیتی سیکرت گاردن در مسیر آزادی-ونک است. برق چشمهاست بعد از بازی ایران-استرالیا. آن سمت خنک بالش است. تماشای نور چراغ ماشینی در خیابان دور در یک غروب بارانی از پنجره خانهام... هوم... فکر کردن به تو این شکلیست.
تو نفس عمیقی هستی که بعد از گوش دادن به پلیلیست حزنانگیزم در ساندکلاد، از سر آسودگی خیال میکشم. نگهبان شادی منی و حواست هست که غم از بین نتها توی خاطرههایم سرازیر نشود. تو یسر بعد از عسر منی.
داشتم کشمشهایی را که مادر میم برایمان فرستاده بود پاک میکردم و به این فکر میکردم که برای تهیه کدام غذاها به کشمش نیاز داریم که یادم به قیمهنثار افتاد. بعد ذهنم سریع از پله قیمهنثار استفاده کرد و پرید توی خانه خواهرک. چون اصولا قیمهنثار غذاییست که فقط وقت سفر به قزوین میخوردیم و اولینبار خواهرک بود که بومیسازیاش کرده بود و همهمان را برای شام و به صرف قیمهنثار دعوت کرده بود خانهاش. خوب یادم هست که آن شب، کمیقبل از صرف شام، با مامان و خواهرها کنار کانتر آشپزخانه ایستاده بودیم و خواهرک یکییکی ظرفهای کوچک حاوی زرشک و کشمش و خلال پسته و خلال بادام را روی کانتر میگذاشت، تا بعد از اینکه مامان برنج را توی دیس کشید، باحوصله روی برنج را تزئین کند. حالا ولی خواهرک آن سر دنیا بود و من تنها توی نشیمن کوچک خانهمان نشسته بودم به پاک کردن کشمشها و از یاد آوردن این تصویر دلم فشرده شده بود. چند قطره اشک بیاختیار چکید و به این فکر کردم که مسأله این نیست که دلم برای دیدن خواهرک تنگ شده، که از برکت پیشرفت تکنولوژی، حالا حتی بیشتر از قبل میبینمش، گیرم از پشت نمایشگر چند اینچی موبایل، و بیشتر از قبل جزئیات زندگیمان را برای هم تعریف میکنیم: ناهار چه خوردهایم؟ از کجا خرید کردهایم؟ آخر هفته کجا بودهایم و الخ. مسأله حتی این هم نیست که دلم برای قیمهنثار دستپخت خواهرک تنگ شده باشد، که دروغ چرا؟ خوشمزه بود اما قیمهنثار بهتر و خوشمزهتری هم در قزوین خورده بودم و هر وقت دوباره هوس کنم، میتوانم با حداکثر دو ساعت رانندگی به رستوران محبوبم در قزوین برسم و بهترین قیمهنثار عالم را بخورم. در حقیقت مسأله این است که من دیگر نمیتوانم بروم خانه خواهرک، همانجور که با مامان و خواهره کنار کانتر ایستادهایم، تماشایش کنم که چطور دیس برنج را با کشمش و زرشک و خلال پسته و بادام تفت داده شده تزئین میکند، بعد حواسم برود پی قشنگی ظرفهایش که در نهایت سلیقه انتخابشان کرده و بعد، کمیسر بچرخانم و عکسهای دونفرهشان را که با گیرههای رنگی به طناب متصل به دیوار محکم کرده تماشا کنم. من دلم برای این صحنه، برای این کیفیت تنگ شده و این چیزیست که دیگر توی زندگیام اتفاق نخواهد افتاد.
تعداد صفحات : 0